سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیروز وقتی کیان زنگ زد وخواست بازهرا برم پیشش یک لحظه شک کردم خبریه.توراه ساکت بودم وفقط به حرفهای زهرا گوش میدادم.دلم فقط پربود از حدس وگمان.وقتی رسیدیم یک آقای حدود چهل وپنج شش سال نشسته بود ودرلحظه ورود نگاهی سنگین به من وزهرا داشت.جالب بود کیان نمیگفت شماهم بشینید واین شک منو بیشتر میکرد.چندتا سؤال درمورد حوزه وطلبگی ازم پرسیدن.مشخص شد اون آقا تصمیم داره دختراشا بفرسته حوزه درس زندگی یادبگیرن.برام جالب بود که مردم تصورشون از حوزه یا مداحی و زیارت عاشورا خوندنه یا اینکه اونجا همسرداری و...آموزش میدن.بگذریم

یک ملاقات کوتاه ولی پراز سؤال.وقتی ختم جلسه مشخص شد زهرا روبه کیان گفت شما بامن کاری داشتید؟داشتم ازخجالت می مردم.گفتم باشه برات توضیح میدم و کیان هم یک بهونه ای جورکرد تا مثلا زهرا رامجاب کرده باشه.خداحافظی کردیم وتوراه کچلم کرد ازبس اصرار داشت چی شد؟مسئله بودار بود چرا من باید میومدم؟به خنده وشوخی گرفتم تا رسیدیم به خونه.بعدازظهر دیدم کیان پیام گذاشته وعذرخواهی.نگران ناراحت شدن زهرا بود .بعد عنوان کرد اون آقا داییم بود وبرای پسرش زهرا را میخواست بپسنده.وای خدای من!من هنوز دلتنگ کودکی زهرا بودم تصوراینکه کسی پیدابشه بخواد زهراما ببینه نداشتم.گفتم زوده هنوز کوچیکه .الآن گوشم پرشده از صدای نوزادان تازه به دنیااومده.پشت درزایشگاه نشستم منتظر مژده عمه شدنم.دیشب تا حالا بیدارم.توراه که باسرعت میومدیم فقط اضطراب داشتم اگه زن داداش توراه زایمان کنه چه کارکنم؟!!فقط توسل به حضرت نرجس خاتون وام البنین وسیده نساالعالمین دلما آروم میکرد.انتظار هم تلخه هم شیرین.تلخیش به نگرانیهاست.به بی خبریهاست.یاد سالها قبل وزایمان خودم افتادم.وای خدایا شکرت مراحل سخت زندگی به لطف وهمراهیت میگذره وگاه فراموش میشه.

بارالها توهمان خدای موسی هستی که درصندوقچه ای بر امواج خروشان نیل اورا حفظ کردی تا نبی گردد.امیرمحمد عزیزم دیگه به خشکی افتاده.کیسه آب خالی شده واین طفل عجول چهل روز زودتر تصمیم گرفته به این دنیای پررمز وراز قدم بذاره.دلم میخواد من که پسرندارم امیرمحمدم نذر امام زمان باشه وبشه سرباز ویاریگر مولا.انشأالله




تاریخ : یکشنبه 96/4/25 | 11:5 صبح | نویسنده : | نظر

  • تک تاز بلاگ | قیمت دلار | تبادل اطلاعات